درباره وبلاگ

انچه هستم مرا بهتر معرفی میکند تا انچه می گویم...
آخرین مطالب
پيوندها

تبادل لینک هوشمند
برای تبادل لینک  ابتدا ما را با عنوان دختر زیبا... و آدرس asana.LXB.ir لینک نمایید سپس مشخصات لینک خود را در زیر نوشته . در صورت وجود لینک ما در سایت شما لینکتان به طور خودکار در سایت ما قرار میگیرد.





نويسندگان



نام :
وب :
پیام :
2+2=:
(Refresh)

<-PollName->

<-PollItems->

خبرنامه وب سایت:





آمار وب سایت:  

بازدید امروز : 118
بازدید دیروز : 96
بازدید هفته : 215
بازدید ماه : 214
بازدید کل : 64816
تعداد مطالب : 282
تعداد نظرات : 334
تعداد آنلاین : 1

دختر زیبا
...
سه شنبه 2 خرداد 1391برچسب:, :: 19:4 ::  نويسنده : شقایق       

 

منـم زیبــا

که زیبا بنده ام را دوست میدارم
...

تو بگشا گوش دل پروردگارت با تو میگوید

ترا در بیکران دنیای تنهایان

رهایت من نخواهم کرد

رها کن غیر من را آشتی کن با خدای خود

تو غیر از من چه میجویی؟

تو با هر کس به غیر از من چه میگویی؟

تو راه بندگی طی کن عزیز من، خدایی خوب میدانم

تو دعوت کن مرا با خود به اشکی، یا خدایی میهمانم کن

که من چشمان اشک آلوده ات را دوست میدارم

طلب کن خالق خود را، بجو ما را تو خواهی یافت

که عاشق میشوی بر ما و عاشق میشوم بر تو که

وصل عاشق و معشوق هم، آهسته میگویم، خدایی عالمی دارد

تویی زیباتر از خورشید زیبایم، تویی والاترین مهمان دنیایم

که دنیا بی تو چیزی چون تورا کم داشت

وقتی تو را من آفریدم بر خودم احسنت میگفتم

مگر آیا کسی هم با خدایش قهر میگردد؟

هزاران توبه ات را گرچه بشکستی؛ ببینم من تورا از درگهم راندم؟

که میترساندت از من؟ رها کن آن خدای دور؟!

آن نامهربان معبود. آن مخلوق خود را

این منم پروردگار مهربانت.خالقت. اینک صدایم کن مرا. با قطره ی اشکی

به پیش آور دو دست خالی خود را. با زبان بسته ات کاری ندارم

لیک غوغای دل بشکسته ات را من شنیدم

غریب این زمین خاکی ام. آیا عزیزم حاجتی داری؟

بگو جز من کس دیگر نمیفهمد. به نجوایی صدایم کن. بدان آغوش من باز است

قسم بر عاشقان پاک با ایمان

قسم بر اسبهای خسته در میدان

تو را در بهترین اوقات آوردم

قسم بر عصر روشن، تکیه کن بر من

قسم بر روز، هنگامی که عالم را بگیرد نور

قسم بر اختران روشن اما دور، رهایت من نخواهم کرد

برای درک آغوشم، شروع کن، یک قدم با تو

تمام گامهای مانده اش با من

تو بگشا گوش دل پروردگارت با تو میگوید

ترا در بیکران دنیای تنهایان. رهایت من نخواهم کرد



شعر از زنده یاد سهراب سپهری

 

 



سه شنبه 2 خرداد 1391برچسب:, :: 17:38 ::  نويسنده : شقایق       

به درختان گفتم : شما با اين عظمت چرا از تکه آهني مي رنجيد ؟ گفتند رنجش ما از تبر نيست از دسته ي آن است که از جنس خود ماست...  

 



شنبه 23 ارديبهشت 1391برچسب:, :: 11:25 ::  نويسنده : شقایق       

 

ماجرای سفر من و خدا با دوچرخه...!

زندگى كردن مثل دوچرخه سوارى است. آدم نمى افتد، مگر این كه دست از ركاب زدن بردارد.

اوایل، خداوند را فقط یك ناظر مى دیدم، چیزى شبیه قاضى دادگاه كه همه عیب و ایرادهایم را ثبت می‌كند تا بعداً تك تك آنها را به‌رخم بكشد.
 
به این ترتیب، خداوند مى خواست به من بفهماند كه من لایق بهشت رفتن هستم یا سزاوار جهنم. او همیشه حضور داشت، ولى نه مثل یك خدا كه مثل مأموران دولتى.
 
ولى بعدها، این قدرت متعال را بهتر شناختم و آن هم موقعى بود كه حس كردم زندگى كردن مثل دوچرخه سوارى است، آن هم دوچرخه سوارى در یك جاده ناهموار!

اما خوبیش به این بود كه خدا با من همراه بود و پشت سر من ركاب مى‌زد.
آن روزها كه من ركاب مى‌زدم و او كمكم مى‌كرد، تقریباً راه را مى‌دانستم، اما ركاب زدن دائمى، در جاده‌اى قابل پیش بینى كسلم مى‌كرد، چون همیشه كوتاه‌ترین فاصله‌ها را پیدا مى‌كردم.
 
یادم نمى‌آید كى بود كه به من گفت جاهایمان را عوض كنیم، ولى هرچه بود از آن موقع به بعد، اوضاع مثل سابق نبود. خدا با من همراه بود و من پشت سراو ركاب مى‌زدم.

 حالا دیگر زندگى كردن در كنار یك قدرت مطلق، هیجان عجیبى داشت.
 
او مسیرهاى دلپذیر و میانبرهاى اصلى را در كوه ها و لبه پرتگاه ها مى شناخت و از این گذشته می‌توانست با حداكثر سرعت براند،

او مرا در جاده‌هاى خطرناك و صعب‌العبور، اما بسیار زیبا و با شكوه به پیش مى‌برد، و من غرق سعادت مى‌شدم.
 
گاهى نگران مى‌شدم و مى‌پرسیدم، «دارى منو كجا مى‌برى» او مى‌خندید و جوابم را نمى‌داد و من حس مى‌كردم دارم كم كم به او اعتماد مى‌كنم.

بزودى زندگى كسالت بارم را فراموش كردم و وارد دنیایى پر از ماجراهاى رنگارنگ شدم. هنگامى كه مى‌‌گفتم، «دارم مى‌ترسم» بر مى‌گشت و دستم را مى‌گرفت.
 
او مرا به آدم‌هایى معرفى كرد كه هدایایى را به من مى‌دادند كه به آنها نیاز داشتم.

هدایایى چون عشق، پذیرش، شفا و شادمانى. آنها به من توشه سفر مى‌دادند تا بتوانم به راهم ادامه بدهم. سفر ما؛ سفر من و خدا.

و ما باز رفتیم و رفتیم..
 
حالا هدیه ها خیلى زیاد شده بودند و خداوند گفت: «همه‌شان را ببخش. بار زیادى هستند. خیلى سنگین‌اند!»

و من همین كار را كردم و همه هدایا را به مردمى كه سر راهمان قرار مى‌گرفتند، دادم و متوجه شدم كه در بخشیدن است كه دریافت مى‌كنم. حالا دیگر بارمان سبك شده بود.
او همه رمز و راز هاى دوچرخه سوارى را بلد بود.

او مى‌دانست چطور از پیچ‌هاى خطرناك بگذرد، از جاهاى مرتفع و پوشیده از صخره با دوچرخه بپرد و اگر لازم شد، پرواز كند..
 
من یاد گرفتم چشم‌هایم را ببندم و در عجیب‌ترین جاها، فقط شبیه به او ركاب بزنم.
 
این طورى وقتى چشم‌هایم باز بودند از مناظر اطراف لذت مى‌بردم و وقتى چشم‌هایم را مى‌بستم، نسیم خنكى صورتم را نوازش مى‌داد.
 
هر وقت در زندگى احساس مى‌كنم كه دیگر نمى‌توانم ادامه بدهم، او لبخند مى‌زند و فقط مى‌گوید،
 
ركاب بزن...

 



شنبه 23 ارديبهشت 1391برچسب:, :: 10:19 ::  نويسنده : شقایق       

http://s2.picofile.com/file/7312035692/amazing_photos_.jpg

اگر دروغ رنگ داشت؛

هر روز شايد؛

ده ها رنگين کمان، در دهان ما نطفه مي بست..

و بيرنگي، کمياب ترين چيزها بود..

اگر شکستن قلب و غرور، صدا داشت؛

عاشقان، سکوت شب را ويران ميکردند..

اگر به راستي، خواستن، توانستن بود؛

محال نبود وصال!

و عاشقان که هميشه خواهانند؛

هميشه مي توانستند تنها نباشند..

اگر گناه وزن داشت؛

هيچ کس را توان آن نبود که قدمي بردارد؛

تو از کوله بار سنگين خويش ناله ميکردي..

و من شايد؛ کمر شکسته ترين بودم..

اگر غرور نبود؛

چشمهايمان به جاي لبهايمان سخن نميگفتند؛

و ما کلام محبت را در ميان نگاه‌هاي گهگاهمان،

جستجو نمي کرديم..

اگر ديوار نبود؛ نزديک تر بوديم؛

با اولين خميازه به خواب مي رفتيم؛

و هر عادت مکرر را در ميان ۲۴ زندان، حبس نمي کرديم..

اگر خواب حقيقت داشت؛

هميشه خواب بوديم..

هيچ رنجي، بدون گنج نبود؛

ولي گنج ها شايد،

بدون رنج بودند..

اگر همه ثروت داشتند؛

دل ها، سکه ها را بيش از خدا نمي پرستيدند..

و يک نفر در کنار خيابان خواب گندم نمي ديد؛

تا ديگران از سر جوانمردي؛

بي ارزش ترين سکه هاشان را نثار او کنند...

اما بي گمان، صفا و سادگي مي مرد،

اگر همه ثروت داشتند...

اگر مرگ نبود؛

همه کافر بودند؛

و زندگي، بي ارزشترين کالا بود..

ترس نبود؛ زيبايي نبود؛ و خوبي هم شايد...

اگر عشق نبود؛

به کدامين بهانه مي گريستيم و مي خنديديم؟

کدام لحظه ي ناياب را انديشه ميکرديم؟

و چگونه عبور روزهاي تلخ را تاب مي آورديم؟

آري... بي گمان، پيش از اينها مرده بوديم ....

اگر عشق نبود؛

اگر کينه نبود؛

قلبها تمامي حجم خود را در اختيار عشق ميگذاشتند..

اگر خداوند؛ يک روز آرزوي انسان را برآورده ميکرد،

من بي گمان،

دوباره ديدن تو را آرزو ميکردم و تو نيز

هرگز نديدن مرا..

آنگاه نميدانم،

به راستي خداوند، کداميک را مي پذيرفت؟



شنبه 23 ارديبهشت 1391برچسب:, :: 9:52 ::  نويسنده : شقایق       

گروه اینترنتی ایران سان | www.IranSun.net

گفتم مادر! ...
گفت: جانم
گفتم درد دارم! ...
گفت: بجانم
گفتم خسته ام! ...
گفت: پریشانم
گفتم گرسنه ام! ...
گفت : بخور از سهمِ نانم ... ... ... ...
گفتم کجا بخوابم! ... گفت: روی چششمانم
اما یک بار نگفتم: مادر من خوبم شادم...!
همیشه از درد گفتم و از رنج
...

 



جمعه 22 ارديبهشت 1391برچسب:, :: 20:38 ::  نويسنده : شقایق       

http://www.pixnama.com/photos/pixnama_com_e960fc33ad5ea0bc06d70d65831bd9da_4xte7iagrew1at1krx51.jpg

مادر ای زیباترین شعر خدا...روزت مبارک...

http://www.dordoneh.com/wp-content/uploads/2012/05/Mothers-day2.jpg

تقدیم به تمامی مادران...



جمعه 22 ارديبهشت 1391برچسب:, :: 20:31 ::  نويسنده : شقایق       

مادر...

 

WHEN I CAME DRENCHED IN THE RAIN…………………
وقتی خیس از باران به خانه رسیدم

BROTHER SAID : “ WHY DON’T YOU TAKE AN UMBRELLA WITH YOU?”
برادرم گفت: چرا چتری با خود نبردی؟

SISTER SAID:”WHY DIDN’T YOU WAIT UNTILL IT STOPPED”
خواهرم گفت: چرا تا بند آمدن باران صبر نکردی؟

DAD ANGRILIY SAID: “ONLY AFTER GETTING COLD YOU WILL REALISE”.
پدرم با عصبانیت گفت: تنها وقتی سرما خوردی متوجه خواهی شد

BUT MY MOM AS SHE WAS DRYING MY HAIR SAID”
اما مادرم در حالی که موهای مرا خشک می کرد گفت

“STUPID RAIN”
باران احمق

THAT’S MOM!!!
این است معنی مادر

http://www.davaran.ir/wp-content/uploads/2012/02/madar.jpg



سه شنبه 19 ارديبهشت 1391برچسب:, :: 22:25 ::  نويسنده : شقایق       

 

و این همان دریای عجیبی است که در قرآن آمده...
 
http://www.dordone.com/user_files/L133627071230.jpg
 
در شهر توریستی اسکاگن این زیبایی را می توان در سجیه دید، این شمالی ترین شهر دانمارک است، جایی که دریای بالتیک و دریای شمال بهم می پیوندند. دو دریای مختلف با هم یکی نمی شوند و بنابرین این راستا بوجود می آید.

In a tourism filled city of Skagen you can see this incredible natural sight. This city is the most northern point of Danish people…..where the Baltic sea “meets” the North sea. Two different seas can not be combined together thus creating this line
 
 http://www.dananews.net/images/news/2012_01_25__09_11_33_news.jpg

و این همان چیزی است که در قرآن آمده است...

سورة مبارکه الرحمن
مَرَجَ الْبَحْرَیْنِ یَلْتَقِیانِ (19) بَیْنَهُما بَرْزَخٌ لا یَبْغِیانِ (20) فَبِأَیِّ آلاءِ رَبِّکُما تُکَذِّبانِ (21) یَخْرُجُ مِنْهُمَا اللُّؤْلُؤُ وَ الْمَرْجانُ (22)

دو دریا را به گونه ای روان کرد که با هم برخورد کنند (19) اما میان آن دو حد فاصلی است که به هم تجاوز نمی کنند (20) پس کدامین نعمتهاى پروردگارتان را انکار مى‏کنید؟ (21) از آن دو، مروارید و مرجان خارج میشود (22)

سوره مبارکه فرقان آیه 53
و هو الذی مَرَجَ البحرینِ هذا عَذبٌ فُراتٌ و هذا مِلحً اُجاجً وَ جَعَلَ بَینَهما بَرزَخا و حِجراً مَهجوراً

و اوست کسی که دو دریا را موج زنان به سوی هم روان کرد این یکی شیرین و آن یکی شور و تلخ است ومیان آندو حریمی استوار قرار داد.

 



یک شنبه 17 ارديبهشت 1391برچسب:, :: 11:24 ::  نويسنده : شقایق       

برگزیده ششمین جشنواره دوسالانه عکس مستند ونکور کانادا...

که منجر به سکوت یک دقیقه ای هیئت داوری شد...

 

 http://img.iraniangraphic.com/di-OTQ0.jpg

 

   تقدیم به همه کسانی که عشق را می ستایند...

 

عکس هنری با موضوع آب



یک شنبه 17 ارديبهشت 1391برچسب:, :: 10:55 ::  نويسنده : شقایق